Tuesday 26 November 2013

انتظار

رفته بوديم بازار ماهيگيرها
من سر كشيده بودم روى سبدهاى كالامارى
آنجا كه اختاپوسهاى لزج و خيس 
انتظار مشتريانشان را ميكشند 
بوى ماهى تا انتهاى دماغت را پر ميكند
و گارى پر از ماهى از ميان بازارچه زوزه كنان رد ميشود
و رد خونابه اى كه از آن ميچكد 
زير كفشهايمان محو ميشود
آنجا كنار دروازه ى بازار 
نگاه نگران دخترى ژنده پوش 
أفق دم گرفته اى را ميپايد انگار
با بليط قطارى در دست 
و شاخه ى گلى در دست ديگر
خريدمان كه تمام ميشود
تو كيسه كالاماريها را بالا ميگيرى
كه يعنى امروز آشپزى با من است
از بازار بيرون ميزنيم
رد خونابه تا دروازه ى بازار ادامه دارد

Saturday 12 October 2013

جاده

ليوان عرق كرده ى موهيتو
 اين  يادمان مياندازد
 تمام خاطره هاى شبهاى استرادا را
رقص كوليهاى كتالونيا را
وقتى ملودى هارمونيكاى خوزه
شاخه هاى نو رسيده را تكان ميداد
و تو كودكى ميشوى نشسته روبروى كاروان 
روى تابى كه سالسا ميرقصد انگار
و با لبهاى غنچه شده ات، قاصدكى را فوت ميكنى
 و من با هر موج موسيقى 
با هر وزيدنى 
 دورتر و دورتر ميشوم 

Will


اين تنها دلنگرانى من است
كه تو يكبار بيدار شوى و ببينى من نيستم ديگر
نه براى اينكه من نباشم 
بيشتر براى دل تو 
كه تنهايىهايمان را تاب نمياورد
اما اگر اتفاق افتاد
هميشه يادت باشد 
من با بادهاى بهارى بازخواهم گشت
هر سال  به ساعت تحويل سال نو 
كافيست پنجره را باز كنى
و بگذارى شيفرها
جوانه بزنند






Sunday 21 July 2013

تصوير گنگ پيش چشمانم پيدا و نهان ميشود
و تو روى ليوان موهيتو هزار چهره ميشوى
تصوير گنگ اما
بايد بنويسمش اينبار
قبل از اينكه دوباره فراموشش كنم
و پيرمردى عارف مسلك كه با ليوانى خالى رو به بار نشسته است
طعم شور زيتون مزه اش را زمزمه ميكند
طعم نمكى همراه با تلخى گوگرد
 از چشمه هايى اساطيرى شايد
و تصوير گنگ با طعمى آلوده به گناه نزديك ميشود
و نگاه خمار پيرمرد كه گويى از واقعه اى  خبر ميدهد
گردبادى مرا پرتاب ميكند تا ماوراى درك
و صداى پا هايى را ميشنوى كه هزاران سال فراموش كرده بودى
رقصى سالسا وار كه تو را ميچرخاند و گهواره وار مسخت ميكند 
همراه با صدايى شبيه صداى شاملو يا گروه كر كليساى انجليكن
و صدا تو را تا قرنها و هزاره ها فرو ميكشاند
شرابه هاى آبى كه از صورتهايمان فرو ميريزد با هم مياميزند 
و دستها و پاهايمان در هم حل ميشوند
جرعه اى سرخ رنگ از ورموث روسو روى صورت من ميپاشد
 و لبهاى تو روى گونه هاى من محو ميشود
ديگر نه رويى از تو پيداست و نه رنگى از من
و اورادى كه پيرمرد بر زبان ميراند، 
هنوز در فضاى وهم آلود شنيده ميشود
حالا ميلياردها سال است كه راه رفته را بازگشته ايم 
و مه بانگى عظيم از وسوسه ى ميلاد تو منفجر ميشود
و صداى غرش خوفناكش تا عميقترين روزنه هاى وجود من فرو ميرود
و رعشه اى متوالى تو را در زهدان چشمه اى آب گرم، به بار مينشاند
و من تازه يادم ميافتد آن تصوير پيدا و نهان را
قبل از سر كشيدن گيلاس موهيتو
روى دفترچه ى ياداوريها يادداشتش ميكنم
حالا با خيال راحت مست خواهم كرد



Sunday 30 June 2013

ترانه ى شرقى

ماه من در ترانه ى شرقى
هنگاميكه تو قهوه ى تلخت را سر ميكشى 
و به فكر دلبركان كوچه هاى شهر مانند عرق خورها
فنجان قهوه را به زمين ميكوبانى
و قلب من ميتپد از غلظت سياه كافئين 
وقتى نگاه غريبانه تو با نواى ترانه اى گنگ پيوند ميخورد
و زير لب زمزمه ميكنى
ماه من 
در ترانه اى با تم شرقى
و من جرعه اى ديگر از قهوه سياه را فرو ميبرم

Wednesday 26 June 2013

پلنگ زخمى

عكس رنگ و رورفته ى قوطى چاى كلكته
و چاى داغى كه قند را در دهانت ذوب ميكند
پلنگ زخمى كه از دل جنگلهاى بنگال تو را ميابد
وقتى تو قند را فرو ميبرى بر سطح مه گرفته ى مرداب
پلنگ جا خالى ميدهد و تير رها شده اى بر كيسه چاى فرو ميرود
سرت را فرو ميبرى و بوميكشى
و من نگرانم كه يكى از آن تيرها تو را هدفگيرد
وتو با خيال راحت دست بر گرده ى پلنگ ميكشى
و من تفاله هاى چاى را خالى ميكنم
و استكانها را فرو ميبرم به اعماق حوض
و نگاهم پرتاب ميشود به سوى دستى كه چله ى كمان را كشيده بود
روى قوطى رنگ و رو رفته ى چاى 

Saturday 22 June 2013

كابوس نيمه شب

در غلظت تاريك غروبگرفته اتاق 
بوى خاموش و رگبارزده تعفنى گنگ موج ميزند
و دستهاى من در لرزش شكننده اى
استخوانهاى خرد شده اى ميمانند در تابوتى غبارگرفته و سرد
و شيارى عميق كه بر درز ترك خورده آن
تا انتهاترين سلول راه ميابد
و شيشه هاى خورد شده اى كه قرار است
تا ابد بر جسد موميايى من 
خراشهاى خونبار نقش كنند
،
بلند ميشوم پنجره را باز ميكنم
نسيمى سرد از پشت جنگلهاى شروود
خاكستر افكار تاريك را با خود ميروبند
و من سرى آسوده ميگذارم بر بازوان آرام تو
 

Wednesday 27 March 2013

گيلاس تلخ

گيلاس دابل برندى را يك جرعه بالا رفت
و من در ميان بخار تلخ رنگ الكل
شعاع نگاههاى جستجوگرى را يافتم
كه در پيچ كوچه هاى ميخانه
چاله هاى آب را تلوخوران گز ميكرد
و دستانى كه روزى
بازوان زنی را محكم فشرده بود
حالا گيلاس برندى را محكم به روى بار ميكوباند
و صدای خشک و ترک خورده ای
ناله میکرد "يكى ديگه"
و قطره قهوه ای رنگ برندى
که از لبان زرد و بیرنگش سر ميخورد
تا گیلاس دوباره پر شود و جرعه ای دیگر بالا رود
نگاه غریبانه مشتریان قدیمی
و صدای قدمهایی دور و تاریک
در عمق خاطراتی آغشته به بخار الکل