در غلظت تاريك غروبگرفته اتاق
بوى خاموش و رگبارزده تعفنى گنگ موج ميزند
و دستهاى من در لرزش شكننده اى
استخوانهاى خرد شده اى ميمانند در تابوتى غبارگرفته و سرد
و شيارى عميق كه بر درز ترك خورده آن
تا انتهاترين سلول راه ميابد
و شيشه هاى خورد شده اى كه قرار است
تا ابد بر جسد موميايى من
خراشهاى خونبار نقش كنند
،
بلند ميشوم پنجره را باز ميكنم
نسيمى سرد از پشت جنگلهاى شروود
خاكستر افكار تاريك را با خود ميروبند
و من سرى آسوده ميگذارم بر بازوان آرام تو
No comments:
Post a Comment