Tuesday 9 October 2018

قافله

شعر را تنها نگذار 
حتى اگر سالى يكبار هم كه شده 
كتاب را از روى طاغچه بردار
صفحه اى را باز كن
و روى صورتت بگذار. 
بگذار بوى كاغذ تمام حفره هاى ذهنت را پر كند
بعد چشمانت را ببند
به زمانى دور برگرد
به مكانى دورتر
ديگر نه تو هستى و نه من
شعاع نفس آرامى فرو ميرود
شاعرى در لحظات پايان عمر خود
از عمق كتاب تو را ميخواند
بوى كافور از كتاب بلند ميشود
و طعم نعناع از كاغذهاى كاهى جارى ميشود
بوى آتش
خواب از سرم ميريايد
كتاب را ميبندم
خاطره اى از كنار پنجره پر ميزند
كتاب را ميگذارم روى طاغچه
شاعر تمام ميكند
كاروان رخت بربسته است
سحر نزديك است و حراميان در پيش
همسفران شاعر را بخاك ميسپارند
و دستى از گوشه كجاوه 
اشك از رخ زيبا ميزدايد
چشمانش را ميبندد
به زمانى دور برميگردد و مكانى دورتر
و هر سال با شاخه گلى قرمز

برميگردد