رفته بوديم بازار ماهيگيرها
من سر كشيده بودم روى سبدهاى كالامارى
آنجا كه اختاپوسهاى لزج و خيس
انتظار مشتريانشان را ميكشند
بوى ماهى تا انتهاى دماغت را پر ميكند
و گارى پر از ماهى از ميان بازارچه زوزه كنان رد ميشود
و رد خونابه اى كه از آن ميچكد
زير كفشهايمان محو ميشود
آنجا كنار دروازه ى بازار
نگاه نگران دخترى ژنده پوش
أفق دم گرفته اى را ميپايد انگار
با بليط قطارى در دست
و شاخه ى گلى در دست ديگر
خريدمان كه تمام ميشود
تو كيسه كالاماريها را بالا ميگيرى
كه يعنى امروز آشپزى با من است
از بازار بيرون ميزنيم
رد خونابه تا دروازه ى بازار ادامه دارد