Tuesday 26 November 2013

انتظار

رفته بوديم بازار ماهيگيرها
من سر كشيده بودم روى سبدهاى كالامارى
آنجا كه اختاپوسهاى لزج و خيس 
انتظار مشتريانشان را ميكشند 
بوى ماهى تا انتهاى دماغت را پر ميكند
و گارى پر از ماهى از ميان بازارچه زوزه كنان رد ميشود
و رد خونابه اى كه از آن ميچكد 
زير كفشهايمان محو ميشود
آنجا كنار دروازه ى بازار 
نگاه نگران دخترى ژنده پوش 
أفق دم گرفته اى را ميپايد انگار
با بليط قطارى در دست 
و شاخه ى گلى در دست ديگر
خريدمان كه تمام ميشود
تو كيسه كالاماريها را بالا ميگيرى
كه يعنى امروز آشپزى با من است
از بازار بيرون ميزنيم
رد خونابه تا دروازه ى بازار ادامه دارد