Sunday 23 December 2012

خواب كنستانتين عميقتر از آن بود كه بازماندگانش بارو هاى شهر را پاس بدارند.
ما خسته و زخم خورده به اقامتگاهى
در دل قريه اى دور پناه برديم.
سرما به عمق زخمهايمان رسوخ كرده بود
و بازماندگان ميان گريه و خنده بهت زده بودند
با خود ميگفتيم فردا روز ديگريست
در انديشه اين بوديم كه فردا
آخرين بازمانده توانمان را جمع خواهيم كرد
و با تشعشع أولين شعاع خورشيد
عازم كنستانتوپوليس خواهيم شد
ماركيز برايمان شراب بردو آورده بود
و ما در نعشه ى زنگار بسته ى شراب
خواب فتوحاتمان را ميديديم
در ساحل نيلگون درياى مرمره
وافسوس كه خواب بر ما غالب آمد
بيدار كه شديم نه كنستانتوپوليسى بود
و نه قسطنتنيه اى
ما مانده بوديم
و پروازى كه به مقصد استانبول
تأخير خورده بود

Friday 14 December 2012

خواب زمستانى

لرزش دستان يخزده ات
در زمحرير زمستانى جيوه اى
كه چون تيغ جراحى
در كف دستانت فرو ميروند
مرا ياد خوابهاى زمستانيمان مياندازد
به درازاى قرنها و هزاره ها
و به تاريكى عميقترين حفره هاى اقيانوسى
ارتعاش تاريكى كه حيات را آبستن است
لرزش نحيف انگشتان تو



Wednesday 16 May 2012

کوچه باغ

آجرهای شکسته... و کوچه باغی خسته
تنها خاک زرد و خاکستری...
و صدای قدمهایی خشک 
که از به هم خوردن سنگ قلوه ها و سنگ ریزه های خاک گرفته بلند میشود لابد
و گرد خاکی پریشان
که فرو میرود به انتهایی ترین دهلیزهای تنفسی
و سرفه هایی گنگ  که در گوشه ای سایه گرفته طنین می اندازد
- دنبال چه میگردی عامو؟
نگاهم برمگردد به پرچین دیوار باغ
 که روزی آبشاره ای بود از شاخه های نورس انگور 
تو آن بالا چه میکنی؟ پایت پیچ نخورد
پیچ میخوری به هر شاخه و برگ
و شهد شیرینی تو را فرومیبرد به انتهای ریشه های انگور
و خون شراب آلودش پخش میشود در شریان رگهایت
و تو غرق میشوی در تابستانهای بیست سال پیشترت
مستی یا گیج ضربه‌ی سقوط؟
...
چشمانت را باز میکنم
تو در خشکی زده‌ی خاطرات نمبار
باغچه ای که حالا دیگر کویری بیش نیست حتی
نگاهت را میچرخانی به سمت سایه ها
اشکت میغلتاند 
تمام سرسره های ترک خورده‌ی پوستت را
میچکاندت روی خشکی زده ای غبارآلود
روی آجرهای شکسته 
کوچه باغی...
 نه....
 کوچه ای خسته

Monday 7 May 2012

سوار شب

رو به سیاهی میروی... چرا انقدر دیر رسیدی؟
در شب تاریک و سرد... دستانت را با بخار دهانت هو میکنی...چشم چشم میکنی تا نشانه ای از صدایی گنگ از دل کوهسار تاریک پیدا شود. زخمی بر روی دستانت میکشانی، تیغ خنجر را برشال کمر پنهان میکنی...
بلورهای سفیدی از نمک پاشیده میشود بر سرخی خونی که سر باز کرده است ار روی انگشتانت. دردی در دامنه دستها و سر انگشتانت میلرزاند.
نا خوداگاه زخمت را به دهان میبری، طعم خون و نمک در بزاق دهان تنیده میشود. نباید خوابت ببرد. باز هم نمک سنگ میریزی روی خونمرده های شتک زده. پیش از آنکه خواب ِ چشمانت بر درد رسوخ کننده غالب آید، صدای پاهایی را میشنوی...چرا انقدر دیر ؟
 جغدی در دامن شب میخواند و نمکهای سرخ، یخ بسته است. صبح انگشتانی فرسوده روی نمک سنگهای خونی خراشیده است.
 سواری با تیری در پشت و زحمی بر بازو از روی اسب فرو افتاد