Saturday 3 December 2011

باغچه رنگ

شاخه های خشک لیمو را حرس میکردم
صدای خشکیده برگهای نارنجی
از زیر کفشهایم پاشیده شد به باغچه بنفشه ها
شره های رنگ بنفش و قرمز از گلبرگهای بنفشه میچکیدند
و شاخه های حرس شده لیمو
عزای برگهایی را گرفته بودند که خون اسیدیشان بر بنفشه های حیاط جریان گرفته بود
یک لحظه دست از کار کشیدم.
من اینجا چه میکنم؟
بادی وزید... 
طاغ زیر ارسی کشیده شد تا روی آستینهای سفید من
شاخه های نارنج محو شدند زیر کاشیهای کف حیاط
هوای غبار آلودی فضای باغچه را خیس کرده بود
من هنوز اینجا بودم
وسط تابلوی نقاشی آبرنگ

Thursday 24 November 2011

عصر یکشنبه

وقتی دلتنگی چنگ فولادینش را 
گره می اندازد به پیراهن عصرهای یکشنبه
خاکستر غلیظ و نم گرفته ای انگار
از بلندای شب
روی خاک خانه فرو می آیند
پنجره را که باز کنی
بوی محبوبه های شب هم دیگر
چاره ای بر این چسبندگی تاریک نمیکند
تنها یک راه میماند
پیراهنت را در بیاوری
شیر آب سرد را باز کنی
و فرو بروی در اندیشه و رویای رویین تنانی که بر آب این چشمه دخیل بسته بودند.
زیر آب صدای هلهله ی اساطیریشان هنوز شنیده میشود

Saturday 19 November 2011

رنگین کمان رنگ

زاغچه سبز و سیاه، رو به مرغزارهای لرزان از باد
اوج میگیرد و سر میخورد
نشسته ام و بوی کاغذهای دفتری را که برایت نقاشی کرده بودم را فرو میدهم
باهردم، زاغچه بالا میرود و با هر بازدم سُر میخورد آن پایینها
نسیم کبود غروب، دم سردش را میگسترد  تا انتهای مرغزار
کاغذها پر میگیرند
نقاشیهای معلق
خانه اخرایی رنگ و باغچه سرخ و صورتی زرد
حوض لاجوردی رنگ خاطرات تو
و کوهسار و دشت آویشن سبز و طلایی گرگان
...
رنگین کمان رنگ تا پشت مرغزار پرواز میکند
زاغچه سیاه و سبز تا اوج خاطرات من و تو

Thursday 17 November 2011

توتهای غلطان



سحرگاه وقتی سرمای غلیظ شب
خواب را از چشمان نیمه بسته ی  تو میرباید
دستت را بلند میکنی تا دستگیره ی سردتر در را پیدا کنی
در گرگ و میش شب
راه می افتی تا شیشه های نامرئی پنجره را ببندی
نگاه بیهدفی پرتاب میشود تا پشت جنگلهای روبرو
خواب توتهایی را میدیدی لابد که غلط خوران جویبارهای جنگل را میکاوند.
برمیگردی تا دوباره لای هزارلای گرم پتویت
چشمهایت را از تاریکی جنگل خلاصی دهی
اما هنوز غرق در رویای توتهای غلطانی لابد
که شیرینی مربای صبحانه را
به درازای سفر تاریک و نمورشان
با رنگهای سیاه و سرخ
نقاشی میکنند

Tuesday 15 November 2011

کوچ


باد شدیدی که از دره توتها میرسید
لابلای انگشتانم را بویید
تنها نشانه های لمس گیسوان تو
به سرچشمه برکه های سرد و عمیق
کوچ کردند

Monday 14 November 2011

چشمهایش


نگاهی را برمیگردانم به سمت انتهای کوچه.
شعاع نگاهم از کنار ردیف درختهای کاج همسایه رد میشود
با بوی سبز آفتابگردانها ترکیب میشود
از روبروی سرو و بید خانه احمد زوزه کشان رد میشود.
از کنار گلهای درشت ِ قرمز و نارنجی ِ اختر ِ خانه کورش آرام آرام رد میشود
از کنار برادرم که دارد دوچرخه سواری میکند و به سمت من میاید
زاغچه ای که از بالای سیمهای مخابرات پرمیکشد و میاید پایین
از زیر شعاع نگاه من سر میخورد
و او که بر میگردد ببیند آیا هنوز از کوچه رفته ام یا نه.
تا برمیگردد
نگاه من میخورد توی چشمهایش.

و این همانزمانی است که مادرم
مرا از زیر قرآن با اسفند و دود رد کرده است.
چشمهایم میسوزند.
اشکی از دود اسفند
مینشیند روی چشمهای من