Sunday 23 December 2012

خواب كنستانتين عميقتر از آن بود كه بازماندگانش بارو هاى شهر را پاس بدارند.
ما خسته و زخم خورده به اقامتگاهى
در دل قريه اى دور پناه برديم.
سرما به عمق زخمهايمان رسوخ كرده بود
و بازماندگان ميان گريه و خنده بهت زده بودند
با خود ميگفتيم فردا روز ديگريست
در انديشه اين بوديم كه فردا
آخرين بازمانده توانمان را جمع خواهيم كرد
و با تشعشع أولين شعاع خورشيد
عازم كنستانتوپوليس خواهيم شد
ماركيز برايمان شراب بردو آورده بود
و ما در نعشه ى زنگار بسته ى شراب
خواب فتوحاتمان را ميديديم
در ساحل نيلگون درياى مرمره
وافسوس كه خواب بر ما غالب آمد
بيدار كه شديم نه كنستانتوپوليسى بود
و نه قسطنتنيه اى
ما مانده بوديم
و پروازى كه به مقصد استانبول
تأخير خورده بود

No comments:

Post a Comment