Monday 7 May 2012

سوار شب

رو به سیاهی میروی... چرا انقدر دیر رسیدی؟
در شب تاریک و سرد... دستانت را با بخار دهانت هو میکنی...چشم چشم میکنی تا نشانه ای از صدایی گنگ از دل کوهسار تاریک پیدا شود. زخمی بر روی دستانت میکشانی، تیغ خنجر را برشال کمر پنهان میکنی...
بلورهای سفیدی از نمک پاشیده میشود بر سرخی خونی که سر باز کرده است ار روی انگشتانت. دردی در دامنه دستها و سر انگشتانت میلرزاند.
نا خوداگاه زخمت را به دهان میبری، طعم خون و نمک در بزاق دهان تنیده میشود. نباید خوابت ببرد. باز هم نمک سنگ میریزی روی خونمرده های شتک زده. پیش از آنکه خواب ِ چشمانت بر درد رسوخ کننده غالب آید، صدای پاهایی را میشنوی...چرا انقدر دیر ؟
 جغدی در دامن شب میخواند و نمکهای سرخ، یخ بسته است. صبح انگشتانی فرسوده روی نمک سنگهای خونی خراشیده است.
 سواری با تیری در پشت و زحمی بر بازو از روی اسب فرو افتاد

No comments:

Post a Comment