سحرگاه وقتی سرمای غلیظ شب
خواب را از چشمان نیمه بسته ی تو میرباید
دستت را بلند میکنی تا دستگیره ی سردتر در را پیدا کنی
در گرگ و میش شب
راه می افتی تا شیشه های نامرئی پنجره را ببندی
نگاه بیهدفی پرتاب میشود تا پشت جنگلهای روبرو
خواب توتهایی را میدیدی لابد که غلط خوران جویبارهای جنگل را میکاوند.
برمیگردی تا دوباره لای هزارلای گرم پتویت
چشمهایت را از تاریکی جنگل خلاصی دهی
اما هنوز غرق در رویای توتهای غلطانی لابد
که شیرینی مربای صبحانه را
به درازای سفر تاریک و نمورشان
با رنگهای سیاه و سرخ
نقاشی میکنند
No comments:
Post a Comment