نگاهی را برمیگردانم به سمت انتهای کوچه.
شعاع نگاهم از کنار ردیف درختهای کاج همسایه رد میشود
با بوی سبز آفتابگردانها ترکیب میشود
از روبروی سرو و بید خانه احمد زوزه کشان رد میشود.
از کنار گلهای درشت ِ قرمز و نارنجی ِ اختر ِ خانه کورش آرام آرام رد میشود
از کنار برادرم که دارد دوچرخه سواری میکند و به سمت من میاید
زاغچه ای که از بالای سیمهای مخابرات پرمیکشد و میاید پایین
از زیر شعاع نگاه من سر میخورد
و او که بر میگردد ببیند آیا هنوز از کوچه رفته ام یا نه.
تا برمیگردد
نگاه من میخورد توی چشمهایش.
و این همانزمانی است که مادرم
مرا از زیر قرآن با اسفند و دود رد کرده است.
چشمهایم میسوزند.
اشکی از دود اسفند
مینشیند روی چشمهای من
No comments:
Post a Comment