Monday 14 November 2011

چشمهایش


نگاهی را برمیگردانم به سمت انتهای کوچه.
شعاع نگاهم از کنار ردیف درختهای کاج همسایه رد میشود
با بوی سبز آفتابگردانها ترکیب میشود
از روبروی سرو و بید خانه احمد زوزه کشان رد میشود.
از کنار گلهای درشت ِ قرمز و نارنجی ِ اختر ِ خانه کورش آرام آرام رد میشود
از کنار برادرم که دارد دوچرخه سواری میکند و به سمت من میاید
زاغچه ای که از بالای سیمهای مخابرات پرمیکشد و میاید پایین
از زیر شعاع نگاه من سر میخورد
و او که بر میگردد ببیند آیا هنوز از کوچه رفته ام یا نه.
تا برمیگردد
نگاه من میخورد توی چشمهایش.

و این همانزمانی است که مادرم
مرا از زیر قرآن با اسفند و دود رد کرده است.
چشمهایم میسوزند.
اشکی از دود اسفند
مینشیند روی چشمهای من

No comments:

Post a Comment